ازعقد کردن من و باباازعقد کردن من و بابا، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 10 روز سن داره
زندگی قشنگ من و بابازندگی قشنگ من و بابا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 22 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 33 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره
باباییبابایی، تا این لحظه: 39 سال و 2 ماه و 6 روز سن داره

خاطرات جوجه ی نداشتمون

حسرت

وااااااای که من چقدر دلم نینی میخواد ، واقعاً حسرت میخورم وقتی اینجا یا نینی سایت  میرم و مامان رو میبینم که مینویسن چند هفته شونه و کلی تعریف میکنن از روزمرگیشون با حضور نینی تو دلیشون. واقعاً دلم میخواد ، عاشق بارداری و اون دورانم .عاشق اینم که بچم رو ببینم .خدایا اگه الان لایق مادر شدن هستم و اگه صلاح میدونی و اگه فکر میکنی که شرایطش رو داریم،  همسری رو راضی کن. باشـــــــه ؟   و خداوند نگاهبانمان باد ...
26 اسفند 1392

مامان بزرگه مامان

سلام جوجه ی نازم . اوضاع احوالت خوبه ؟ چند روز پیش رفته بودیم خونه ی خاله ژیلا، مامن بزرگمم اونجا بود ، خاله تازه از ترکیه اومده بود و کلی لباسهای خوشگل نینیگونه آورده بود ، مامی بزرگ بهم گفت که نیلوفر برای پسرت چندتا لباس خوشگل برداشتم ، و گفت که شانسی هم از دهنم اسم پسر اومد . مامی بزرگم عاشق اینه که من بچه دار شم و هی میگه بهم که بیار ، توی عاشورا هم که هیئت داشتن همش دعا میکرد که ساله دیگه نیلوفر با بچش بیاد هیئتمون. مامان خودمم که دیگه داره یواش یواش بازنشست میشه و میگه بچت رو خودم میشینم خونه نگه میدارم فقط تو بیــــــــــــــــــــــار ، واااای نادیا خواهر کوچیکم که 10 سالشه میگه : آبجی نیلوفر جون توروخدا بچه بیار دیگه ، ...
20 اسفند 1392

توهم

سلام عشق مامان ؟ خوبی عزیز ؟ بعضی وقتها با خودم که فکر میکنم به خودم میخندم و میگم نیلوفر تو دیوونه ای ، توهم داری ، که چی این وبلاگ ؟  نمیدونم شاید کار مسخره ای باشه ، اما من حتی یه دفتر هم قبلاً داشتم که خاطرات جوجه ی نداشتم رو توش مینوشتم و اون دفتر سرشار ار انرژی بود و من تاثیرش رو دیدم و دیگه از ترسم به نوشتنش ادامه ندادم دیروز بابایی توی گوشیش یه فیلم فرستاده بودن که چندتا نینی بودن هی میخندیدن ، بابایی این فیلم رو 10 بار دید و هربار منو صدا میکرد که منم ببینم  حتی دیشب که زودتر ار بابایی خوابم برد  وقتی خودش هم اومد بخوابه باز این فیلم  رو داشت نگاه میکرد و باز من هم بیدار ک...
20 اسفند 1392

بدون شرح

سلام جوجه ی من ، خوبی عشقم ؟ دیروز رفته بودیم یافت آباد که مبل جدید سفارش بدیم ، که خدارو شکر از یه سرویس مبلمان خوشمون اومد و دیگه بابایی کلی با فروشنده صحبت میکرد که بحث رسید به بچه و بچه دار شدن ، آقای فروشنده گفت که 5 ساله ازدواج کرده و از شروط ازدواجش این بوده که هیچوقت بچه دار نشن، و این خیلی برای من جالب بود و هنگ کرده بودم ، و دیدم برای بابایی هم خیلی جالبه و بابا سعی در راضی کردن آقای فروشنده داشت که بچه دار بشن و میگفت چون آدم بعد از مدتی دیگه احساس کمبود بچه رو حس میکنه و دلش میخواد و میگفت من خیلی بچه دوست دارم و معتقد بود 5 سال بعد از ازدواج خوبه که بچه دار شد ، اوووووووووه حالا کو تا 5 سال ؟ تازه 1 سال و نیم گ...
11 اسفند 1392

بی صبرانه

بی صبرانه منتظر اون روزی هستم که بابایی بهم بگه : نیلو دیگه وقتشه ، من دلم بچه میخواد ، دیگه وقتشه که اقدام کنیم . و من مطمئنم که اون اون لحظه عین ابر بهاری اشک میریزیم از خوشحالی. خداوندا اون لحظه ی دلنشین را نزدیک گردان. و خداوند نگاهبانمان باد ...
10 اسفند 1392

حس واقعی بابایی

دلبندم این روزها خیلی نینی دوروبرم میبینم ، خیلی زیاد ، بابایی که تا یه نینی میبینه سریع منو صدا میکنه و اشاره میکنه که ببینمش و کلی میخنده و حال میکنه ، جدیداً متوجه شدم که بابایی خیلی به نینی علاقه داره اما رو نمیکنه که . راستی عزیز دلم ، چند روز پیش مامان بزرگت (مامان بابایی) داشت از بابایی تعریف میکرد که سر بارداری عمه زهرا چقدر حساس بوده و اذیت میکرده ، همش میگفته آی بچه تکون خورد ؟ نخورد ؟ امروز تکون خورد یا نه ؟ چند بار ؟ همش سوال میکرده و نگران و حساس بوده و این به نظرم یعنی اینکه بابایی عاشق نینی خودش میشه و حتی دیگه منو هم فراموش میکنه ، اما اشکال نداره من انقدر تورو بابایی رو دوست دارم و عاشقتونم که این چیزا مهم نیست . دو...
10 اسفند 1392

افتتاح وبلاگ

امروز تصمیم گرفتم واسه جوجه ی نداشتمون وبلاگ بسازم ، همیشه وقتی وبلاگ نینی ها رو میدیدم و میبینم که ماماناشون با عشق براشون مینویسه و پست میذاره لذت میبردم و پیش خودم میگفتم یعنی میشه منم یک روز........؟ این شد که تصمیم گرفتم اینجارو بسازم و فرزندمون بدونه که وقتی حتی هم نبود ما عاشقش بودیم و دوستش داشتیم. امروز هم یکی از همکارای عزیزم ، فاطمه جون زایمان میکنه و پسر نازنینش رو واسه اولین بار میبینه ، خیلی براش ذوق دارم   این روزها هم همه ی اطرافیان رو که میبینم باردارن ، خصوصاً تو پژوهشگاه ، منم که دیوونه ی بارداری و عاشق خانم های باردار شکم گنده     اصلاً سرشار از احساس و عشق میشم وقتی خودم ...
7 اسفند 1392

طالع

سلام همه ی عشقم ، همه ی روحم امروز زنگ زدم به خانمی که برام فال بگیره و هرچی که بهم گفت راست بود ، حتی اسم بابایی رو هم دقیق گفت و کلی چیزای جالب و خوب دیگه که شک شده بودم اصلاً ، از همه چیزایی که گفت لذبخش ترینش این بود که یهو گفت تو طالعت یه پسر بچه میبینم و نینیت پسر میشه ، و 3 سال بعد از ازدواجت تو بغلت میبینمش ، فکـــــــــــــر کن . کلی خوشحال شدم و خداروشکر کردم . راستی امروز رفتم برات کلی کتاب داستان و کتاب حمام خریدم . خیلی خوشگلن . ایشالا میای و ازشون استفاده میکنی عزیزم و خداوند نگاهبانمان باد ...
7 اسفند 1392
1